پارسه

ساخت وبلاگ
مامان تماس گرفت و گفت فردا بعد مدرسه برم دنبالش. تاثیرات گلایه هام پیش مهمون دیشبم بود. بهش گفتم تا قبل ازدواج خانواده م خیلی با من خوب بودند اما بعد ازدواج کاملا من رو رها کردند. فقط بابا و دو تا آبجی هوامو داشتند. مامان همیشه باهام تسویه حساب کرده و می کنه. چون باب میلش ازدواج نکردم. باب میل هیچ کدومشون. گفتم ازدواج مسئله ی شخصی ای و من با شناختی که از خودم دارم با خیلی از آدم ها نمی تونم زندگی کنم. در زندگی من مسائلی بود که بسیار مهمتر از تمکن مالی برای ازدواج به حساب می اومد و ابدا هم ازش صرفنظر نکردم.‌ ازدواجی که بخاطرش متحمل فشارهای زیادی شدم اما هر چه بیشتر فشار می آوردند رفتارشون بیشتر به چشمم احمقانه جلوه می کرد. برای شخصیت همیشه محافظه کار من که مدام باید دختر جسور درونش رو هدایت می کرد تنها مرد امن، و نه تنها مرد امن، که تنها انسان امن، همون کسی بود که به خانواده معرفی کردم. و البته برغم تمام مخالفت هاشون، با کمترین امکانات زندگی مو باهاش شروع کردم. امکاناتی که نبودش خانواده م رو رنج می داد اما هرگز خللی در زندگی م ایجاد نکرد. و خوب اینطور هم نبود که تلاش های خانواده م بی تاثیر باشه. اون ها تونستند منو که لبم از خنده بسته نمی شد تبدیل به یه آدم غمگین، خسته و دلشکسته کنند... من عاشق خانواده م بودم و انتظار داشتم کمی درکم کنند. کاری که بابا با حمایت های گاه و بیگاهش ازم نشون می داد. شاید بزرگترین ضربه ای که مامان به من زد این بود که منو از جمع خانواده روند. با کنایه هاش، با آزارهای کلامی ش، با بی محلی هاش... دلم ازش شکسته. + نوشته شده در شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 21:46 توسط رستا  |  پارسه...
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 18 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 19:52

مامان صبح زنگ زد و گفت حالش خوب نیست و نمی تونه بیاد خونه مون. بعد از کلاس رفتم دنبال آبجی وسطی که خونه مامان بود و اومدیم خونه ی ما برای کمک خونه تکونی اومده بود. چند ساعتی که تو آشپزخونه مشغول کمک بود من مثل یک مهمون کنار ایستاده بودم و سعی کردم زیاد به دست و پاش نپیچم. بهش گفتم واقعا از پس کارهای خونه برنمیام و وقتی می خوام شروع کنم کاملا سر در گمم. بهش گفتم چند باری تلاش کردم که یاد بگیرم اما ذهنم کلا قفل. به هر حال همین چند ساعت حضورش حال و هوای بهار رو به خونمون آورد. + نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 21:34 توسط رستا  |  پارسه...
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 19 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 19:52

امروز توی کلاس که رفتم روی منبر،بهشون گفتم تو زندگی واقعیت ها مهم.گفتم خواستن ، همیشه توانستن نیست.ما برای رسیدن به موفقیت به امکانات و ابزار نیازمندیم.گفتم موقعیت و شرایط خودتون رو بشناسید. سعی کنید تلاش تون کمتر از خد توان تون نباشه.ولی بدونید برای موفقیت شما جامعه، خانواده و خیلی مسائل دیگه نقش دارند. خودتون رو بعد ها وقتی جوانتر شدید، به میانسالی رسیدید، ... با سرزنش و حسرت های بیجا شکنجه ندیدسر تا پا گوش بودن... می دیدم که دارن به حرفام فکر می کنن + نوشته شده در سه شنبه یکم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 19:0 توسط رستا  |  پارسه...
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 20 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 19:52